مامان نی نی نازمامان نی نی ناز، تا این لحظه: 28 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
بابایی نی نی نازبابایی نی نی ناز، تا این لحظه: 36 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

نی نی ناز تودلی مامان

خرید سیسمونی گل پسری

سلام پسرنازمن... ببخشید دیر دیر به وبلاگت سر میزنم... آخه این روزا زیاد خونه نیستم بیشتر خونه مامان جونت هستیم... چند هفته هم هست که شروع کردیم به خرید کردن برای گل پسرم که دیگه واقعا نمیدونم چجوری روزها میگذره... واقعا دست مامان جون و آقاجونت درد نکنه که کلی برات سنگ تموم گذاشتن... از لباسای ناز و گرون قیمت گرفته تا سرویس کالسکه جنس خوب و سرویس خواب شیک  راستی با یه گردنبند طلا که مامان جون روز دهمونت میخواد گردنت بندازه  این روزها هم کارم شده یا لباساتو باز و بسته میکنم و نازشون میکنم یا عروسکتو میذارم تو کریرت تابش میدم!!! فقط اینو بدون مامان و بابا بی صبرانه منتظر اومدنت هستن.. . عاشقتیم یکی یدونه پسرمون ...
2 آذر 1394

حال و هوای این روزهای گل پسرمون...

سلام عشق مامان چند وقتی بود که تو وبلاگت مطلب جدید نذاشتم امروز 94/8/3 گفتم بیام از حال و هوات بنویسم... عزیزدل ما دیگه خیلی خیلی شیطون شدی و لگد زدنات دیگه کاملا از روی شکم مامانی مشخصه..  نمیدونم پس کی میخوابی چون هروقت دستمو گذاشتم روی شکمم مدام به دستم لگد میزنی... راستش بعضی وقتها انقدر محکم به شکمم ضربه میزنی که یه دفعه ازجا میپرم و یه درد کوچولو هم میگیره ولی خدایش این ضربه هات خیلی برام شیرینه....  بابایی که دیگه کارش شده دستشو میذاره رو شکمم و مدام باهات حرف میزنه و شما هم با ضربه هات جوابشو میدی امروز دقیقا 25 هفته و 4 روزته که فردا 6 ماه شما تموم میشه و وارد ماه 7 میشی... این روزها هم که همه جا عزاداری امام حسین...
3 آبان 1394

اولین تکون خوردنای گل پسری

بالاخره قندعسلمون ابراز وجود کرد.... عشق مامان کلی منتظر تکون خوردنات بودم از 15 هفتگی که کلا دستم روی شکمم بود ببینم میتونم حست کنم یا نه...    بالاخره شما روزی که 17 هفته و 1 روزت بود به دست مامانی لگد زدی انقدر ذوق کرده بودم فک میکردم اشتباه میکنم ولی اون روز تا شب وقتی دستمو میذاشتم رو شکمم آنچنان لگدی میزدی  که احساس میکردم که اون  قسمت شکمم بالا پایین میره... بابایی که هروقت باهات حرف میزنه شروع میکنی به لگد زدن...به قول عزیزجونت از همین الان گل پسرمون بابایی شده... حالا دیگه خیالم راحت شد هروقت دلم برات تنگ میشه یا نگرانت میشم دستمو میذازم رو شکمم و شما هم مدام به دستم لگد میزنی...     ...
14 شهريور 1394

سونوی سلامت جنین مرحله دوم

سلام پسرک ناز مامان... میخوام برات بنویسم که چقدر دل منو بابایی برات تنگ شده بود و برای 12 شهریور روز شماری میکردیم تا دوباره صورت نازتو ببینیم... ساعت2 نوبت داشتیم ولی تا بریم تو مطب ساعت5 شده بود من و بابایی جونت هم به عشق دیدن دوبارت ثانیه شماری میکردیم... بماند کارهای شما که همش تکون میخوردی و بابایی کیف میکرد و میگفت پسر ماهم ذوق داره بابا مامانش میخوان ببیننش خلاصه نوبتمون شد تا آقا دکتر دستگاه سونوگرافی رو گذاشت رو شکمم شما فورا اومدی تو مانیتور و بابایی که رو صندلی نشسته بود یههو از جا پرید تا از نزدیک ببینتت خوشحالی و ذوق از چشای بابایی موج میزد چون  اینجا بهمون دی وی دی نمیدن بابایی با گوشیش از شما فیلم برداری کرد که...
14 شهريور 1394

سونوی NT و تعیین جنسیت

سلام عزیزدل مامان... اول بگم که ببخشید دیر وبلاگتو به روز کردم آخه یه ماهی میشه خونه مامان جون استراحت مطلقم حالا برات مینویسم از اون روز فراموش نشدنی که آقای دکتر به من و بابایی جنسیتت و گفت... 94/5/7 نوبت سونوی NT داشتم دقیقا 13 هفته بودم... فکر نمیکردم آقای دکتر جنسیتت رو هم بهمون بگه که خودش قبل از اینکه من بپرسم بهمون گفت دل بابایی درست میگفت شما یه پسر ناز هستی که خودتو تو دل مامان جا کردی... آقا دکتر بعد سونو اول به منو بابایی گفت نی نیتون سالم سالمه بعد گفت مبارکه یه پسر کوچولو دارین بعدش رفتیم آزمایش دادیم که خداروشکر آزمایش هم سلامت شمارو تضمین کرد... فقط چون طول دهانه رحمم کوتاه بود یه عمل کوچولو "سرکلاژ&...
4 شهريور 1394

اولین سونوی بارداری...

سلام نی نی نازم... الان نمیدونم دختملی  یا پسمل  فقط از خدا میخوام هرچی که هستی سالم و سلامت باشی... راستش بابایی حدس زده تو پسملی ولی من حدسم میگه تو یه دخمل نازی... ولی به هرحال برای هردومون جنسیتت هیچ فرقی نمیکنه... امروز میخوام درباره اولین سونوی بارداری و اولین تصویری که من از نی نی نازم دیدم تعریف کنم... تقریبا 7 هفته و 6 روزم بود که با بابایی رفتیم یه سونوگرافی خوب که همه تو نوبت یه سال دیگه هستن و ما با یکمی پارتی رفتیم تو... اون لحظه ای که آقا دکتر داشت سونو انجام میداد من فقط زیر لب دعا میکردم و خدارو صدا میزدم که یه دفعه آقای دکتر گفت بلند شو تموم شد... با تعجب گفتم تموم شد؟؟ چی شد؟؟ بچم سالمه؟؟ گفت آره سالمه ...
10 تير 1394

دومین آزمایش بارداری...

عزیز مامان امروز میخوام برات تعریف کنم که بعد 24 ساعت از اولین آزمایش چون صبح بابایی باید بره اداره اینبار با مامان جون رفتیم و دومین آزمایش بارداری رو انجام دادم... گفتن چون صبح خیلی شلوغه غروب جوابش آماده میشه... برای همین به بابایی گفتم از اداره اومدی خونه زودی باهم میریم جوابو میگیریم... ولی بابایی که دیگه صبرش لبریز شده بود از اداره مستقیم رفت جوابو گرفت وقتی برام زنگ زد از طرز سلام کردنش فهمیدم یه خبرایی هس... فورا بهم گفت مامان خوشگله نمیخوای به بابای نی نی نازت تبریک بگی؟ دیگه فهمیدم که خودش تنهایی رفت و جوابو گرفت راستش هردومون انقدر خوشحال بودیم که حرفهای همدیگرو پشت تلفن نمی فهمیدیم... وقتی بابایی اومد خونه فورا جوابو از دستش...
9 تير 1394

اولین آزمایش بارداری...

اولین آزمایش بارداریو روز 29 پری با بابایی که بعد از دیدن بی بی چک تو پوست خودش نمیگنجید انجام دادم... گفتن تا آماده شدن جواب یه ساعتی طول میکشه برای همین بابایی که نمیتونست روی صندلی آزمایشگاه بشینه و منتظر جواب باشه باهم رفتیم دوتا بستنی خوش مزه خوردیم بعدش یه ذره تو خیابونا چرخیدیم هنوز یه ساعت تموم نشد بابایی گفت دیگه بریم جوابو بگیریم... وقتی اومدیم گفتن جواب آماده... فورا پرسیدم نتیجه چی شد؟؟؟ گفتش بتا 64/5 هس باید بالاتر از 100 برسه تا ما جواب قطعی بدیم... گفتم یعنی باردار نیستم؟  گفت به احتمال زیاد جواب مثبته فقط باید 24 ساعت دیگه دوباره آزمایش تکرار بشه... اینو که گفت خیالم خیلی جمع شد خیلی آروم شدم ولی بازم یه کوچولو دلهر...
9 تير 1394

دو خطه شد....

سلام عشق مامان.. میخوام درباره ی دو خط زیبای زندگیمون حرف بزنم... بابایی خیلی عجله داشت که بفهمه این ماه اومدی تو شکمم مامانی یا نه برای همین روز 27 پری مامان وقتی بابایی از اداره اومد خونه دوتا بی بی چک خریده بود خیلی هم اصرار کرد که همین الان برم بذارم ببینم جوابش چی میشه... وقتی گذاشتم فقط یه خط افتاده بود به بابایی گفتم اونم گفت حتما زوده یکی دیگه رو فردا صبح حتما بذار...  نمیدونم به دلش افتاده بود که تو این ماه حتما میای تو وجود مامانی.... دوساعت بعد رفتم توالت که بی بی چک رو بردارم بندازمش دیدم یه خط خیلی کمرنگ کنار خط پرنگ افتاد... یه دفعه ضربان قلبم تند شد خیلی حس عجیبی داشتم فورا رفتم بابایی رو بیدار کردم بهش نشون دادم... ...
9 تير 1394