حال و هوای این روزهای گل پسرمون...
سلام عشق مامان چند وقتی بود که تو وبلاگت مطلب جدید نذاشتم امروز 94/8/3 گفتم بیام از حال و هوات بنویسم... عزیزدل ما دیگه خیلی خیلی شیطون شدی و لگد زدنات دیگه کاملا از روی شکم مامانی مشخصه.. نمیدونم پس کی میخوابی چون هروقت دستمو گذاشتم روی شکمم مدام به دستم لگد میزنی... راستش بعضی وقتها انقدر محکم به شکمم ضربه میزنی که یه دفعه ازجا میپرم و یه درد کوچولو هم میگیره ولی خدایش این ضربه هات خیلی برام شیرینه.... بابایی که دیگه کارش شده دستشو میذاره رو شکمم و مدام باهات حرف میزنه و شما هم با ضربه هات جوابشو میدی
امروز دقیقا 25 هفته و 4 روزته که فردا 6 ماه شما تموم میشه و وارد ماه 7 میشی...
این روزها هم که همه جا عزاداری امام حسینه من و شما هم کم و بیش تو بعضی از مراسمات شرکت کردیم انشالله سال دیگه لباس علی اصغر تنت میکنم و تو شیرخوارگان حسینی شرکت میکنیم
حالا یکم بگم از حال مامانت که واقعا گمبلو شده و به قول مامان جونت مثل بادکنک شدم که هرلحظه داره میترکه!!!
این روزها که برای عزاداری از خونه میرفتم بیرون همه فکر میکردن من ماه آخر بارداریم هست از بس چاق شدم و پف کردم!
وزنم 12 کیلو زیاد شده که خانم دکتر خیلی دعوام کرد ولی نمیدونم چرا انقدر زود زود وزنم بالا میره به غیر از آهن هیچ قرص دیگه ای هم نمیخورم ولی یه کوچولو غذام نصبت به قبل بیشتر شد...
به هرحال خداروشکر پسرعزیزمون سالمه و همین برای ما کافیه...الان هم که دارم برات مینویسم شما داری تو شکم مامان ژیمناستیک کار میکنی و مامان هم یکسره قربون صدقت میره